آمده که پیر دانا روزی از برای خدمت به خلق و انتشار علم و تجربه ی خویش مکتبی را تاسیس مینماید.کسان چون شدندندیو به استقبال در آمدندندیو و ازین کار خدا پسندانه قدر دانی کردندی،پس هر کسی کسیچه ی خویش را به خدمت تعلیم در می آورد و از برای آن دو میلیون و پانصد هزار کسیستان میپرداخت.
آمده که مردی مردیچه ی خویش را به صاحت مبارک پیر دانا برد و گفت:ای پیر دانا این مردی چه ی ما را همچون پیر چه ی خویش دانید و خواهم که از برای تعلیم علم به شما بسپارم پیر دانا که از مردی دل خوشی نداشت گفت حتما مردی جان او را همچون پیر چه ی خویش میدارم و از برای آن دو میلیون و هفتصد هزار کسیستان باید بپردازی.مردی گفت:کسی ها چون آمدند و دو و پانصد پرداختیدند حال ما را چون است که باید دو و هفتصد بپردازیم؟پیر دانا گفت علم من برای مردی چه ی شما دویست هزار کسیستان گرانتر است،مردی چون شنید و پرداختید و در آمد.
پس
روزی پیر دانا از برای خرید خیار به دکان مردی رفت،قبل از وی نوبت به کسی بود و دید که کسی از برای یک کیلو خرید خیار سه هزار کسیستان پرداختید،جلو رفت و چون پول بالا ی پارو داشت گفت:ای مردیده کیلو خیار به من ده به گمان که برای خانه ی خویش میخواهی.چون از مردی طلب نمود و مردی از برای آن سیصد هزار کسیستان طلب کرد،پیر دانا خشمگین شد و گفت:کسی از برای خرید یک کیلو خیار سه هزار کسیستان پرداختید ما چون شد که باید سیصد هزار کسیستان بپردازیم؟گمانم بهتر است به مکتب آیید تا حساب بیاموزید.
مردی گفت:نیازی نیست خیار ها ی خانه ی ما با ارزش تر از علم پیر چه ی شماست پس چون خرج تحصیل گران شد خیار هم گران شد
موضوعات مرتبط: اجتماعی ، داستان کوتاه ، دلنوشته
