آنروز که از شوق دلم با تو مدارا داشتم
روزگاری که گذشت و به خودم وا داشتم
آن صفایی که سخن داشت به شیرینی قند
دلی دیوانه و شیدا شده،رسوا داشتم
تا که تیر تو ازان زلف به دل خورد مرا
گفتن زلف تورا در قلم اقوا داشتم
درد و دل ها که به خود داشتم از درد فراق
قطره ای از سخن حافظ دریا داشتم
تا رسید پرتو نوری ز دو عین تو مرا
رمز و راز تو ز شیدایی هویدا داشتم
از همه سیر شدم لیک تو را میخواستم
که دران خواسته ام عشق و تمنا داشتم
دار نادانی زاهد به گریبان حلاج
ختم آن قائله را مرحم حاشا داشتم
(نه همه مستمعی فهم کند این اسرار)
بنده با بیت و غزل شیوه مهیا داشتم
من به خود خورده گرفتم که ازین عشق چه باک
آتش راز تو را باز که بر پا داشتم
دیدم این قطره کمی بود ز دریات مرا
زانقدر باغ گلی از منِِ زیبا داشتم
شدم این عاشق سر خوش که ز عشقت جانا
هر سحر اشکِ روان کرده و سودا داشتم
هاتف این مسئله را خوب به خاطر بسپار
نقطه ای گفتم و این مسئله پیدا داشتم
موضوعات مرتبط: بداهه ، دلنوشته ، عارفانه ، غزل
